محمد بهمن بیگی در سال 1299 در ایل قشقایی در خانواده محمدخان کلانتر تیره بهمن بیگلو از طایفه عمله قشقایی دیده به جهان گشود. از همان کودکی آثار هوش و ذکاوت در وی نمایان بود.
در کودکی ابتدا در نزد منشی خانوادهاش به تحصیل پرداخت. ده ساله بود که پدرش به همراه 20 نفر دیگر از سران ایل به تهران تبعید شد و به صولت الدوله قشقایی که تحت نظر قرار داشت پیوست. یک سال بعد محمد 11 ساله نیز به همراه مادرش به تهران تبعید گشت.
وی در مدرسه علمیه تهران، مشغول تحصیل گشت و در آنجا رتبه ی نخست را حایز گردید. پس از اتمام دوره دبیرستان وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران گشت و در سال 1322 از آن دانشکده فارغ التحصیل شد.
طی دهها سال، نام او با آموزش و پرورش عشایر ایران همراه بوده و یک بار هم در سال 1973 جایزه بین المللی یونسکو را نصیب خود ساخته است. بی تردید خدمات او در تاریخ فرهنگ و تعلیم و تربیت کشور ما، به شایستگی ثبت خواهد شد و اگر همعصران او قدرش را به درستی نشناخته و حقش را نخواسته یا نتوانستهاند ادا کنند، آیندگان بر نبوغ و قهرمانیش آفرین خواهند گفت. بهمن بیگی در سال 1324 در تهران کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» را منتشر کرد.
چکیده :
بهمنبیگی که سالهای زیادی از عمرش را به ارتقای فرهنگ و سواد در میان عشایر خصوصا عشایر جنوب کشور و استان فارس، اهتمام ورزیده بود، بر اثر عفونت ریوی به دیار باقی شتافت. محمد بهمنبیگی سال 1299 در ایل قشقایی و در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمنبیگلو از طایفه عمله قشقایی به هنگام کوچ دیده به جهان گشود. او پس از پایان دوره کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، در راستای سیاستهای دولت وقت کوشش خود را برای برپایی مدرسههای سیار برای بچههای ایل آغاز کرد و با پیگیریهای خود توانست برنامه سوادآموزی عشایر را به تصویب برساند. بهمنبیگی در اقدامی سخت موفق شد دختران عشایری را نیز به مدرسههای سیار جلب و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیانگذاری کند. او به واسطه آنچه کوشش پیگیر در راه سوادآموزی به هزاران کودک ترک، لر، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن، اعلام شد، برنده جایزه سوادآموزی سازمان یونسکو شد. او تجربههای آموزشی خود را به شکل کتاب و در قالب داستان نوشته و منتشر کرده است که از جمله آثارش به 'عرف و عادت در عشایر فارس'، 'بخارای من ایل من'، 'اگر قرهقاچ نبود'، 'به اجاقت قسم و طلای شهامت' میتوان اشاره کرد. محمد بهمنبیگی در برخی از کتابها بهعنوان داستاننویس معرفی شده است؛ اما خودش میگفت: داستان؟ کدام داستان؟ من که داستاننویس نیستم و استعدادش را هم ندارم. من خاطرهنویس و پژوهشگرم. افتخاری هم اگر داشته باشم، این است که بنیاد دبستانها و مدارس عشایر را در ایران بنا نهادم و بهخاطر این کار، جایزه کروبسکایا را بهعنوان بهترین آموزگار آن سال در کل دنیا گرفتم و نیز بورسیهای تحصیلی که استفاده نکردم. خودش میگفت: 23ساله بودم که اولین کتابم را با عنوان 'عرف و عادت در عشایر فارس' در سال 1324 توسط ناشری که حالا از میان رفته، یعنی نشر آذر و آقای مشیری نامی درآوردم. او درباره محل تولدش نیز میگفت: من اهل ایل قشقایی هستم و در مقدمه کتاب 'بخارای من، ایل من' به این مسأله اشاره کردهام. به هر حال من در یک چادر در فاصله لار و فیروزآباد در بیابانی با قهر و آشتی طبیعت به دنیا آمدم. او در ادامه گفته بود: وقتی 'عرف و عادت در عشایر فارس' را نوشتم، کتاب بسیار مورد تشویق مجله 'سخن' در آن روزها قرار گرفت و مطالب بسیاری دربارهاش نوشتند که اگر حافظهام یاری کند، گمانم صادق هدایت و پرویز ناتل خانلری هم از این گروه بودند. حالا این کتاب بهتازگی از سوی انتشارات نوید شیراز به چاپ دوم رسیده است و من عین آن نوشتهها را که درباره کتاب نوشتند، در چاپ دوم آوردهام. بهمنبیگی درباره دلیل این تأخیر چندینساله در رسیدن کتاب به چاپ دوم توضیح داده بود: آن زمانی که کتاب را نوشتم، بهنوعی، آزادی قلم بود؛ یعنی همان سالهای 22 و 23 که تازه رضاشاه رفته بود و در همه جا آدم اهل قلم میتوانست به او حمله کند. من هم چون خودم زادهی عشایرم و به مشکلات و مصائبی که بهواسطهی طرحهای رضاخان بر آنها رفت، واقف بودم، درباره کارهایی که او علیه عشایر انجام داد، مطلب و کتاب نوشتم. از همین جا بود که به ایجاد مدرسه عشایری متمایل شدم و افتخارم اگر باشد، این است که بنیاد دبستانهای سیار عشایر را گذاشتم. اگر آن کتاب را میخواستم در همان روزها چاپ کنم، اجازه نمیدادند؛ چون به پول و قدرت احتیاج داشتم؛ به همین دلیل سکوت کردم و مجدداً چاپ نکردم تا بعد از انقلاب و حالا همهی مسائل را در مقدمه توضیح دادهام. به هر حال در تمام آن سالها قلمم به سکوت گذشت و بعد از رفتن به دانشکدهی حقوق هم سرم به درس مشغول شد. او تأثیر راهاندازی مدرسههای سیار برای عشایر را امری مهم میدانست و میگفت: از همین مدرسههای چادرنشینی بیش از هزار زن عشایر را مهندس و دکتر کردم. بعد از این همه سکوت و دست به قلم نبردن دوباره یادم آمد که من زمانی قلمی داشتم، پس دست به کار شدم و 'بخارای من، ایل من' را که مجموعه 17 یا 18 مقاله و قصه درباره ایل بود، نوشتم، که فکر کنم ششبار چاپ شده و در حال حاضر نایاب است. بعد هم کتاب 'اگر قرقاج نبود' را نوشتم که آن هم سه بار چاپ شده است. آخرین کتابی که بهمنبیگی نوشته، 'به اجاقت قسم' نام دارد. خودش در اینباره میگفت: درباره کتابهایم افراد بزرگی مثل عبدالحسین زرینکوب، بزرگ علوی، مشیری، صدیقیان و خیلیهای دیگر که حالا حافظهام یاری نمیکند نامشان را بگویم، اظهار لطف کردهاند و مطلب نوشتهاند. بهمنبیگی در برخی مجلههای آن روزها هم مطلب اغلب بدون اسم مینوشت؛ از جمله در 'ایران ما' با سردبیری جهانگیر تفضلی. مقدمه کتاب 'اشک معشوق' مهدی حمیدی را نیز او نوشته است. استاد محمّد بهمنبیگی، یکی از چهرههای محبوب و آشنای عرصه فرهنگ و ادب و از بنیانگذاران آموزش عشایری است که با تلاش و کوششِ وصفناپذیر در جهت پرورش استعدادهای درخشانِ فرزندان عشایر ایران، قدمهای ماندگار و ریشهای برداشته است. استاد، در کتاب بخارای من ایل من، زندگی خود را اینگونه ترسیم میکند: «من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم... زمانی که پدر و مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمیدانستم که فشنگ مشقی و تفنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند... پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهآ تبعید شد... و دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت... چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی ]رضاخان[ مراقب بودند که گدایی هم نکنیم... به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اوّل میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آینده درخشانم برایش خیالها میبافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. یکی از آن تصدیقهای پررنگ و رونق روز. تبعیدیها، مأموران شهربانی، کاسبهای کوچه، دورهگردها، پیازفروشها، ذرّتبلالیها و کهنهخرها همه به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم میکردم و خجالت میکشیدم. پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه دیگر راه نمیرفت، پرواز میکرد... ملامتم میکردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و چرا عمر را به بطالت میگذرانی؟ تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی و بپوسی و به مقامات عالیه برسی. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضایی به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم. در ایل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم، در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم. نامهای از برادرم رسید. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. ترقّی را رها کردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود». این دانشیمردِ فرهیخته سرد و گرم روزگار چشیدهâ به تجربه دریافته بود که تنها راه نجات عشایر در بالا بردن سطح سواد جمعیّت عظیم عشایری است. مردمی که با هرگونه ناملایمات زندگی میساختند، شجاع و بخشنده بودند، با قناعت و صبوری زندگی میکردند، حلیم و صادق بودند، امّا روح لطیف خود را با مفاسد اجتماعی آلوده نمیکردند، غیور و ظلمستیز بودند و تشنه معرفت و جویای دانش. چه کسی میبایست به این قشر محرومِ رنجکشیده توجّه میکرد. استاد بهمنبیگی که خود پرورده درد و رنج بود به خوبی میدانست که کسی آستین بالا نخواهد زد و دولتمردان را نیز در سر، سودای تعلیم و تربیت و پروراندن استعدادهای افراد ایلیاتی نیست؛ از اینرو دست به کار شد. تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایری نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاصّ خود به میان عشایر بَرَد تا جهل و بیسوادی را ریشهکن کند. شاید خود نیز در آن زمان بر این باور نبود که قدمی که برداشته است چگونه به بار خواهد نشست امّا مصمّم بود و با تمام توان در این عرصه قدم گذاشت. کورهراههای ایلی را به خیابانهای پر زرق و برق شهری برگزید و اسبان رهوار را به خودروهای گرانقیمت ترجیح داد و گویی با خود این ترانه ایلی را زمزمه میکرد که: من این باغ خرّم را با اشک چشم سیراب کردم چرا گلش برای دیگران چرا خارَش برای من آری! استاد مصمّم بود که در بهار طبیعت و صفای کوهستانâ چراغ علم و معرفت را روشن کند و گلشنی از سوسن و سنبل بسازد که خار چشم دشمنان گردد. اگر استاد بهمنبیگی زمزمهگر این ترانه بود که: داغ اگر یکی و درد اگر یکی بود میشد چارهای یافت با صد داغ و صد درد چه میتوان کرد؟ ولی با همّت و ارادهای که داشت نشان داد که میتوان صد داغ و درد را نیز چاره کرد، دست به کار شگرفی زد، با تشکیل کلاسهای عشایری و تربیت معلّمان مؤمن و متعهّد برای تدریس، ایجاد کتابخانههای سیّار، دانش را به میان عشایر بُرد و از کودکان محروم، آیندهسازانی بصیر و مطّلع ساخت. استاد، چون بنده عاشقی، شب و روز را به هم میدوخت تا بر تعداد مدارس عشایری افزوده شود، معلّم تربیت کند، از کمکهای مالی دولتی و غیردولتی بهرهمند شود تا کودکان مستعد امّا ستمکشیده، از حقّ مسلّم خود که تحصیل و تربیت بود، محروم نشوند. استاد بهمنبیگی در حالی که به راحتی میتوانست به پستهای مهم دولتی دست یابد پشت به همه چیز کرد، احساس درد و وظیفه در قبال هموطنان و همعشیرههای خود، او را به دامان طبیعت کشاند، زندگیِ شهری را به شهرنشینان واگذاشت، با غم و شادی و با رنج و محنتِ مردانِ خانهبهدوشی که مدام در حرکت بودند، ساخت؛ و بیست و شش سال از عمر خود را صرف تعلیم و تربیت بچّههای عشایری نمود. استاد به خوبی دریافته بود که «کلید مشکلات عشایر در لابهلای الفبا است»، از اینرو معتقد بود که باید قیام کرد؛ قیام همگانی، و از این جهت، مردم را به یک قیام مقدّس دعوت کرد: قیام برای باسواد کردن مردم ایلات. خدمات استاد بهمنبیگی به زودی نتیجه داد. بچّههای محروم ایلیاتی، مراحل دبستانی و دبیرستانی را پشت سر گذاشتند و راهیِ دانشگاه شدند. به آماری از این حرکت علمی و فرهنگی (که در فصلنامه عشایری ذخایر انقلاب، زمستان 1367 درج شده است) توجّه کنیم: از تعداد 36 نفر قبولی دیپلم در خردادماه سال تحصیلیِ 52-1351، 34 نفر وارد دانشگاه شدند و در سال 55-1354 تمامی 88 نفر قبولشدگان در مقطع دیپلم وارد دانشگاههای کشور شدند و در سال 56-1355 نیز از تعداد 85 نفر دانشآموز دیپلم تعداد 84 نفر در رشتههای مختلف دانشگاهی مشغول تحصیل شدند. بیشک این موفقیّتها و آماده کردن کودکان برای فراگیری علوم و فنون و پرورش استعدادهای کودکان عشایریâ مدیون تحمّل رنجها و تلاشهای خستگیناپذیر استاد بهمنبیگی است. امّا در این میان، استاد را غم دیگری نیز بود. استاد همواره از ستم مضاعفی که بر دختران معصوم عشایری میرفت، رنج میبرد و بر آن بود که دختران را نیز زیر پوشش تعلیم و تربیت قرار دهد؛ و به همینمنظور تصمیم گرفت که با گسترش دانش در میان دختران، آنان را به حقوق خود آشنا سازد. اگرچه این امر در حال و هوای آن روزگار کار سخت و دشواری بود و تعصّبهای ایلی و عشیرهای کار را بر استاد دشوار کرده بود، امّا استاد مصمّم بود و چارهای جز این نداشت که در هر اجتماعی حاضر شود، از فواید دانش و سواد سخن گوید و با هرگونه تعصّب و خامی با صبوریِ تمام مبارزه کند. در اثر تلاش و کوشش، استاد سرانجام توانست در این مبارزه نیز موفق شود و دختران را نیز به دبستان بکشاند و به تربیت آنان همّت گمارد. اینک استاد هشتاد و پنجمین سال زندگی خود را سپری میکند و بدون تردید خود نیز از این همه تلاش و کوشش که ثمره آن، کشف استعدادها و بارور کردن آنان است خرسند است. استاد، حاصل تلاش خود را در وجود کودکانی که اینک بزرگمردانی در عرصه علم و سیاست و مدیریت شدهاند، میبیند و همین برای استاد کافی است. تلاشهای استاد در همان سالها مورد توجّه دانشمندان، اندیشمندان و دانشگاهیان داخل و خارج از کشور قرار گرفت. در سال 1973 موفق به دریافت جایزه بینالمللی یونسکو شد و آثارش مورد توجّه استادان برجستهای چون زندهیاد زرّینکوب و دیگران قرار گرفت. تسلّط استاد به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی که اغلب آثار نویسندگان خارجی را به زبان اصلی مطالعه میکرد و غور و تفحّص در متون ادبی، این اجازه را به وی میداد که با نثر دلنشین و جذّاب دست به تألیف زند. از آثار استاد بهمنبیگی بوی طبیعت و انسانیّت به مشام جان خواننده میرسد و نغمه دوستی و از خودگذشتگی میتراود. بخارای من ایل من؛ به اجاقت قسم؛ عرف و عادات در عشایر فارس؛ اگر قرهقاج نبود... و سایر آثار ماندگار استاد را مطالعه فرمایید و آنگاه با من همصدا خواهید شد که این بزرگمرد ایلیاتی چه جانفشانیها کرده و چگونه به مسائل جاری پشتپا زده و زندگی و عمر و جوانی خود را وقف تعلیم و تربیت و آگاهی و بیداری کودکان عشایر نموده است و چگونه توانسته است که در سایه همّت و تلاش عاشقانه از کودکان عشایریâ مردانی نامدار راهیِ عرصه سیاست و علم و ادب کند. بیشک تلاش استاد بهمنبیگی در زمینه آموزش عشایری مثالزدنی است. استاد با آثارِ خود انسان را آرام آرام با زیباییها، انساندوستیها و فداکاریهای ایلیاتی آشنا میسازد و در زیر روشنایی ستارگان و در دامان زیبای طبیعت، از خودگذشتگیهای مردانی که عمر خود را برای آموزش کودکان معصوم عشایری سپری ساختهاند، به تصویر میکشد. و گرم و صمیمی انسان را به قلّههای رفیع و مناظر بدیع طبیعت هدایت میکند و با خلق و خوی مردم عشایر آشنا میسازد و از آداب و رسوم ایلات سخن به میان میکشد و چنان دلنشین مینویسد، که انسان هرگز از مطالعه آثار وی خسته نمیشود. و چون به حوزه موسیقی عشایری وارد میشود شور و شوق خود را با اشکی که بر گونههایش مینشیند، نشان میدهد. او میگوید موسیقی در میان ایلات و عشایر قشقایی همانند سایر اقوامِ دیگر از احترام بسیار برخوردار است. استاد وقتی از موسیقی ایلیاتی سخن میگوید گویی نغمه میسراید و عاشقانه وصف موسیقی ایلی میکند و در این میان هشدار میدهد که «موسیقی ایل از چنگ اوباش هرزهسرا و عربدهکش به دور است، موسیقی ایل با عیّاشیهای رذیلانه آمیزشی ندارد. موسیقی ایل از پستان نجیب و سخاوتمند طبیعت شیر مینوشد و جان میگیرد». آری دامن طبیعت از دید استاد بهمنبیگی آشیانه هزاردستان است که در دامن خود ماهپرویزها، منصورخانها، صمصامالسّلطانها و داوود نکیساها را پرورش داده است. اینک استاد بر فراز قلّهها است و اگر امروز استاد بهمنبیگی ــ که عمرش دراز باد ــ این نغمه ایلیاتی را زمزمه میکند که: ای کوههای بلند، بر ایل ما چه گذشت ای قلّههای مهگرفته، بر ایل ما چه گذشت ای کوههای بلند و ای قلّههای مهگرفته بر آن ایل که در دامن شما خیمه میسازد چه گذشت ولی استاد به خوبی میداند که بر ایل و تبارش چه گذشت و چگونه در سایه تلاش وی مردانی فرهیخته، و استادانی گرانقدر و جوانانی برومند تربیت شدند و اینک هر کدام در گوشهای از این کهنسرزمین ایران در اداره این مرز و بوم سهیم هستند و این برای استادâ بزرگترین هدیه الهی است که به بار نشستن تلاشهای بیوقفه و شبانهروزی خود را مشاهده میکند.
مقاله :
کلمات کلیدی
بهمن بیگی اموزش وپرورش ایران قشقایی
اسـتاد بهمن بیگی به شهادت تمامی آثارش (کتاب، مقاله، مصاحبه و خطابه) ، همه جا پیـوسته از ایـل و عـشایر کوچنده جنوب و بویژه از ایل بزرگ قشقایی سخن گفته است. سخنان و مکتوبات او، به رغم آنچه برخی گـفتهاند، تنها توصیف جاذبهها و دلفریبیهای ایل و طبیعت و پرندگان خوش نقش ونگار نیست، بلکه تاریخ رنـجهای یک قوم و حدیث سـرگردانی، تـبعید، فقر، بیماری، خشونت و جنگ نیز هست.
قطعات پراکندهای که استاد درتحلیل جنگها، اسکان اجباری عشایر، و مشکلات عدیده این کوچندگان و بویژه ایل بزرگ قشقایی نوشته است، اگر روزی به صورت موضوعی و درپیوند با یـکدیگر قرارگیرند، میتوانند تاریخ 57 ساله عشایر جنوب و چالشهای حکومت پهلوی با آنها را به روشنی پیشچشم آیندگان قراردهد.
یقیناً فصل مهمی ازاین تاریخ خونبار و پرافت و خیز را جریان مداوم آموزش عشایرتوسط استاد بهمن بیگی تـشکیل میدهد.
مـتأسفانه آنچنان که اشاره شد، خاطرات و مشاهدات استاد بهمن بیگی از ماجراهای کوچندگان جنوب و ایل قشقایی به صورت مدون ویک دست در یک کتاب جمع آوری نشده و مسایل درخلال مطالب متنوع دیگر، اعم از کارهای پژوهـشی و داسـتانی پراکندهاند، دراین مختصر کوشیدهایم به برخی از این گونه مسائل و موضوعات، روال و روندی تاریخی بدهیم تا خوانندگان گرامی ضمن بهرهگیری ازنثرزیبای استاد، باشماری ازمسایل و مشکلات کوچندگان جنوب و بویژه قشقایی بیشتر آشنا شوند.
مـختصری دربـاره ایلات جنوب
ایلات عمده جنوب عبارتند از ایلات قشقایی، خمسه، کهیلویه و ممسنی که اغلب آنها تابستان را در قشلاق به سر میبرند و در بهار و پاییز فاصله این دو را میپیمایند. فاصلهای که گاهی به صـد فـرسخ بـالغ میگردد.
راجع به اصل و نسب و نـژاد واقـعی ایـن عده اطلاعات صحیح و روشنی در دست نیست و برخی از نویسندگان و جهانگردان به حکم ظواهر شکل و اندام، آنان را از رشتههای نژاد سفید دانسته و عدهای نـیز بـه عـجز خود در این راه اعتراف کرده و از سر این بحث درگذشتهاند.
اهـم ایـن ایلات، ایل بزرگ قشقایی است که بیش از صد طایفه کوچک و بزرگ دارد که قسمت اعظم آنها به حکم همان مـظاهر نژادی از نـژاد سـفید بوده و حتی کمتر از دیگران هم در معرض آمیزش و اختلاط با بـیگانگان واقع گشتهاند.
«بارتولد» میگوید که نام قشقایی از کلمه قشقا که به معنی اسب سفیدپیشانی است میآید. جای دیگر از اسـتخری نـقل نـموده و میگوید که قشقاییها از خلجها هستند.
ایل خمسه مرکب از طوایف پنجگانه بهارلو، ایـنانلو، نـفر، عرب و باصری میباشند. سه طایفه اول به زبان ترکی متکملند و با وجود اختلاف شکل و اندام و تباین لهـجه زبـان، گـویا از قشقاییها هستند ولی در عرف و عادت مشابهت بیشتری با آنان دارند. باصریها بـه زبـان پارسـی و عربها به زبان عربی محلی سخن میگویند.
ایلات کهکیلویه را نویسندگان جغرافی به سه قـسمت جـاکی، آقـاجری، باوی و جاکی را نیز به دو قسمت چهابنچه و لیراوی تقسیم کردهاند. یکی از ایلات چهاربنچه جاکی، ایـل بـویر احمدی است. زبان این ایلات عموماً لری است. ایل ممسنی نیز از چهار طـایفه رسـتم، جـاوید، بکش و دشمن زیاری تشکیل شده است. زبان این ایل نیز مثل بویراحمدی، لری است و اخـتلاف بـسیار مختصری با آن دارد. ایل ممسنی و همچنین ایلات کهکیلویه برخلاف ایل قشقایی دارای ایلخانی نـیستند و هـریک از طـوایف توسط کلانتری اداره میشود.
عرف و عادات و آداب و رسوم در میان ایلات مختلفه جنوب اغلب مشابهند و هرجا که افتراق و تـباین مـوجود باشد، نگارنده به ذکر آن نیز مبادرت خواهد نمود.
نقل به اختصار از کتاب «عـرف و عـادت در عـشایر فارس»
صفحات 17 تا 22
من تاریخ را علم نمیدانم. غرضم جسارت به ساحت محترم تاریخ نیست. تاریخ را بـالاتر از عـلم مـیدانم. درس تاریخ به کودک عدالت میآموزد. از ظلم پرهیز میدهد. از زبونی و فلاکت و فساد بـازش مـیدارد. تاریخ درس تولد و مرگ خونخواران نیست. تاریخ بیان احوال چاپلوسان نیست. اگر تاریخ را سرسری میگیرند و کـارش را بـه هوشمندان نمیسپارند گناه تاریخ نیست.
«بخارای من ایل من» ص336-337
روزگار تبعید خانواده در تهران
روزگـار مـا در تهران به سختی میگذشت. دستمان از دار و ندارمان کـوتاه بـود. در طـول اقامت یازده ساله خود در پایتخت هیچ گاه نـتوانستیم خـانهای مستقل و دربست اجاره کنیم. چند خانوار پرجمعیت ایلی بودیم و در کنار چندین خانواده کـم بـضاعت شهری به سر میبردیم. بـه حـاشیهنشینان شهر پیـوسته بـودیم و در سـالهایی که خندق شمال تهران هنوز پر نـشده بـود بیرون دروازه دولت زندگی میکردیم... هیچ کس نمیتوانست با ما آمد و شد کـند. زیـرنظر دستگاه شهربانی بودیم. آشنایان سابق جـرأت نداشتند که احوال مـا را بـپرسند. آن دسته از مردم ایل و بلوک کـه بـرای زیارت مشهد از تهران میگذشتند به دیدار ما نمیآمدند. از محاکمه و گرفتاری بیم داشتند. تبعید سـیاسی زمـان رضاه شاه شوخی نبود. مـأموران آگـاهی دایـم مراقب ما بودند.
هـیولای تـخته قاپو
«اگر قرهقاج نبود»، ص71-72
شـاه مـیرزا، چنگ زد. چنگ به دلها زد و با زیر و بم جان بخش و گویای موسیقی سرگردانیهای ایل قـشقایی را بازگفت. کـار شاه میرزا و همکار جوانش، هنگامی بـه اوج رسـید که دربـاره اسـکان اجـباری و تخته قاپوی ایل بـه زبان آمدند. آهنگ اسکان بیش از همه خون به دل کرد. در گوش ایل هیچ واژهای به انـدازه ایـن واژه حزنآور و دردناک نبود.
ایل در قدرت و شوکت بـود. آسـوده و آرام زنـدگی مـیکرد. چمنزارهای زیبای فـارس را زیـر سم اسبان و گوسفندان خود داشت. چادرهایش را با سرفرازی بردامن دشتها و کوهها میافراشت و عرصه را برآهوها و پازنها تـنگ مـیکرد. هـیولای تخته قاپو رسید. دست و پای اسبهایش را بست و دهـان و دنـدان گـوسفندانش را از چـراگاهها بـرید و شـکست. تیرههایی را که در گرمسیر بودند از صعود به ارتفاعات سرد شمال و آنهایی را که در سردسیر بودند. از فرود به صحاری گرم جنوب بازداشت. زمستان و تابستان آمد. دامها و صاحب دامها که بـه آب و هوای معتدل خو گرفته بودند راه عدم سپردند. شهسواران بر شبدیزهای تیزپای خود سوار شدند و در افقها ناپدید شدند. زنهای رنگین پوش ایل در ماتم آنان معجر پلاسین پوشیدند.
شاه میرزا با زبان گویا و رسـای مـوسیقی آن چه را که با کلام میسر بود گفت و سرود و جوان خواننده کارش را با این ابیات ساده کرد.
«ای ساربان که میروی
ای ساربان که شترها را میرانی و میبری
به کجا میروی
خانهات سوخت
کاشانهات سوخت
زاغ سیاه بر آشیانهات نشست
خـانه و کـاشانه و آشیانهات سوخت.
سوختیم، سوختیم، ای کاش بسوزید
در خانه گلی ماندیم
ای کاش در خانه گلی بمانید».
«ای سوار اسب کهر
به کجا میروی
یارت ماند
دلدارت ماند
قوچ و شکارت ماند
بوس و کنارت ماند
به کجا میروی؟»
سالهای اسکان، سـالهای مـرگ اسبان و سواران بود سالهای رونـق گـورستان بود. سازهای ایل شکست، چنگهایش درید. طنابهایش گسست. خیمههایش فرود آمد. سالهای اسکان سالهای شیون و شکایت بود. موسیقی ایل را از اندوهی جانگزا لبریز کرد.
ایل قـشقایی کـوچنده و متحرک بود. قدرت تـحرک و فـرار داشت. همین که بار ستم را سنگین مییافت آهنگ مهاجرت میکرد. در طول عمر درازش بارها چنین کرده بود. خاور و باختر و شمال و جنوب را درنوردیده بود. ایل قشقایی درختی پای دربند نبود. همین که جـور اره و جـفای تبر را میدید به خیال سفر میافتاد ولی این بار کارش را به دشواری کشید.
«بخارای من ایل من»، ص126-128
بهزاد، ایل و آموزش
سواری، چهار نعل از راه رسید. بهزاد بود، بهزاد راهنمای مدارس بود. یک سر بـه سـراغ مدرسه رفـت. مدرسه نبود. یک پارچه شور و شوق بود. یک عالم حرارت و التهاب بود. بچهها سر از پا نمیشناختند. یک شـبه ره صد ساله میرفتند انتقام قرنها بیسوادی را میخواستند و میگرفتند. مدرسه از مدارس خـوب ایـل بـود. مدرسه نبود. امید بزرگ ایل بود. آینده درخشان ایل بود. ایل میرفت که با این مدرسه و با ایـن مـدرسهها از خود طبیب و ادیب، جامعهشناس و مورخ، مهندس و حقوقدان داشته باشد.
ایل میرفت که با ایـن مـدرسهها، بـه عمر طولانی ظلم پایان بخشد. دیگر شهر و ده را نیازارد. دیگر از شهر و ده آزار نبیند. ایل میرفت کـه از سرچشمه زلال دانش سیراب شود. خشونتهای موروثی را به باد بیابان سپارد و طومار جهل را درهـم پیچد.
عشق به دانش و فـضیلت در لالایـی مادران ایلی راه یافته بود. گهوارهای بر دیرکی و طنابی نمیجنبید و طفل شیرخواری در چادری به خواب نمیرفت مگر با زمزمه امید. امید به دبستان، به دبیرستان، به دانشگاه!
بهزاد با همان شور و شوق اطـفال و شاید بیشتر سرگرم آزمایش آنان شد. پشت و روی چهار تخته سیاه کوچک پر از کلمات، ارقام و تصاویر زیبا گشت.
بساط آزمایشگاه پهن شد. بچهها ابزار و اسباب گوناگون را از دو قوطی فلزی آزمایشگاه که بر پشت خری، هـمراه ایـل ییلاق و قشلاق میکرد بیرون آوردند و سرگرم کار شدند.
همین که کار کتاب و حساب و علوم پایان یافت و نوبت شعر و هنر رسید غوغایی دلانگیز برپا گشت. صدای رسای اطفال دشت و کوه را به هـم دوخـت. احدی را قدرت اقامت در چادرهای سیاه نماند. همه به سوی چادرهای سفید شتافتند و دور مدرسه حلقه زدند. مردها با استخوانبندی نیرومند و زنها با تنپوشهای خوش رنگشان.
بهزاد از کودکان خواست، به احترام پدرهـا و مـادرها که چشم به راه هنرنمایی عزیزان خود بودند دو قطعه شعر درباره پدر و مادر بخوانند.
دختر شوخ و شنگ و خردسالی مجال نداد. پیش از همه به پا خواست و خواند:
«دوستت دارم پدر
سایهات ما را به سر
خانه آبادان ز تو
رخت و آب و نـان ز تو
هـمت مردانهات
کـرده روشن خانهات ...»
پدری میانسال از میان جمعیت پر زد و دخـترک را غـرق بـوسه ساخت. نوبت مادرها بود. پسری زبده راه را بر دیگران بست و خود را به جایگاه نمایش رساند و با نگاهی پرمعنی به مادرها و صدایی زلال و شـکسته، پر از احـساس و عـطوفت، یکی از اشعار جاویدان ایرج را قرائت کرد.
«پسر رو قدر مـادر دان کـه دائم
کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که خواهد
«نجارای من ایل من»، ص 117-118
انگیزههای آموزش
در میان اشکهای دوران کودکی، قطراتی هستند کـه تـوفان مـیزایند و من شاهد بودهام که ضربات سیلی ستمکاری بر صورت پدری، جنبش عظیمی را در دل پسری نطفهبندی کرده است.
من به رابطه انکارناپذیر اتفاقات دوران کودکی و حوادث بعدی زندگی ایمان دارم و چنین میاندیشم کـه هـرکس، اگـر بخواهد، میتواند رمز و راز کارهایی را که کرده است و پیروزیها و شکستهایی را که داشـته اسـت در سالهای نخستین حیات پیدا کند.
من در جستوجوی علل و دلایلی هستم که دل وجدانم را برانگیختند تا قسمت عظیم عـمرم صـرف یـک هدف شود. باسواد کردن مردم عشایر جنوب.
«اگر قره قاج نبود»، ص 95
رضاشاه و ایـل قشقایی
در زمـان رضـاشاه، ایلی بودن و به ویژه قشقایی بودن گناهی نابخشودنی بود و غالبا مجازاتهای کوچک و بزرگ در پی داشـت. خـشمها و خـصومتهای مأموران نظامی با مردم ایل نه چنان بود که به وصف درآید. این هـمه کـینهتوزی بیسبب نبود. نظام قدرتطلب پهلوی نمیتوانست با جماعات مسلح و متحرکی که غرور قـبیلهای و تـوان طـغیان داشتند سازگار باشد. راه و رسم زندگی عشایری با برنامههای مرکزیتخواه دولت ناهماهنگ بود.
حکومت نظامی، برای آسـودگی خـیال، میخواست که ایل را از حرکت بازدارد و ایل، برای کسب معیشت، چارهای جز حرکت نداشت.
حـکومت مـیخواست کـه ایل در گوشهای بماند، مالیات دهد، خلعسلاح شود، بپوسد و مدفون گردد و ایل بر سر آن بود کـه زنـدگی کند، از سرمای زمستان و گرمای تابستان بگریزد. دوشش را با تفنگ و کمرش را با قـطار بـیاراید، پا بـه رکاب گذارد، به قلههای رفیع سر بزند، به جلگههای قشنگ فرود آید، با گل و گـیاه اقـلیم پارس رمـههای اسب بپرورد و گلههای گوسفند بچراند.
از همان آغاز کار پیدا بود که آب ایل و دسـتگاه حـکومت مرکزی به یک جوی نمیرود.
گذشته از تضاد نظم نوین پهلوی بازندگی عشایری انگیزههای دیگری نیز در کار بـود. قـشقاییها در جنگ جهانی اول با قشون امپراتوری انگلستان در جنوب ایران جنگیده بودند و همین را سـرچشمه اصـلی پریشانیها و گرفتاریهای خود میپنداشتند. بودند کسانی کـه ایـن ادعـا را لاف و گزاف وطنپرستانه میدانستند، لیکن قشقاییها پاسخهای شـنیدنی داشـتند و میگفتند: «دشمنان ایالتی و ایلی ما که به بیگانگان دست دوستی دادند و به روی مـا شـمشیر کشیدند نه فقط در روزگار دیـکتاتوری آسـیبی ندیدند بـلکه بـه چـنان قرب و منزلتی رسیدند که دختر پادشـاه را هـم عروس خانه و خانواده خویش کردند.»
«اگر قره قاج نبود»، ص 97
وضعیت فرهنگ در دوره رضاشاهی
نیم قـرن و بـلکه بیشتر به عقب برگردیم. من و فـریدون، در آخرین سال دوره دبیرستان هـمکلاس بـودیم. کلاس ادبی ما جمعن بـیست و سـه شاگرد داشت. کوچکها هجده ساله و بزرگها بیست ساله بودند. دکتر حمیدی استاد شـعر و ادبـیات ما بود. ما مفتخر بـودیم کـه چـنان استادی داشتیم و او هـم از ایـن که شاگردانی مثل مـا داشـت بدش نمیآمد.
دوران قدرت رضاشاهی بود. ورود در سیاست اکیدن ممنوع و پرخطر بود. در عوض عشق و عاشقی در میان جـوانان رونـق بسیار داشت. چاپ کتابهای سیاسی و بـودار بـه هیچوجه مـیسر نـبود، لیـکن تا بخواهی انتشار کـتابهای عشقی معمول و متداول بود. مرحوم حسینقلی مستعان، اول هر ماه، بدون ساعتی تأخیر، یک کتاب سـوزناک عـشقی بیرون میداد. ترجمه ترانههای عاشقانه بـاب روز بـود. گـویندگان و شـاعران رمـانتیک مغرب و مترجمان عـاشق پیـشه آنان غوغایی به پا کرده بودند. لامارتین فرانسوی هاینه آلمانی و بایرون انگلیسی در آسمان ادب ایران میدرخشیدند. از شاعران خـودمانی هـم کـسانی از قبیل وحشی بافقی، مشتری فراوان داشتند.
«اگر قـره قـاج نـبود»، ص 83
فـریدون تـوللی شـاعر معاصر
اصلاحات ارضی و آموزش در شرایط دشوار
دامنه شورش فراگیر بود. همه را فراگرفته بود. رقابتهای دیرین عشایری از میان رفته بود. صحبت آب و زمین و زمزمه اصلاحات ارضی همه را متحد کرده بود. خـانهای دولتی و راضی با خانهای غیردولتی و ناراضی بههم پیوسته بودند. بیزاری از دولت در چنان حدی بود که بسیاری از بیآب و زمینها هم برای حفظ آبها و زمینهای دیگران بهپا خاسته بودند.
کانون فتنه در شهرها نیز گـرم بـود. روشنترین مغزهای شهری چشم به انقلاب ایلی دوخته بودند. چپ و راست بههم آمیخته بود. راهنماها و راهزنها در یک صف بودند. زبانهای آتشین و قلمهای سرکش بهکار افتاده بودند. خاموشها و مصلحتاندیشها را بـه بـاد تهمت میگرفتند و حتی خدمتگزاران را از خدماتی که به رضایت مردم میانجامید پرهیز میدادند. از معلمان عشایری هم میخواستند که دست از کار بکشند و به قیام بپیوندند.
گـردانندگان دسـتگاه من و همکارانم را ملامت میکردند و مـیگفتند: «شـما لاشه تعفن حکومت را عطرآگین میکنید
چارهای جز این جواب نداشتیم: «چرا خودتان در شهرها دست از مشاغل خود نمیکشید و بچههایتان را به مدارس میفرستید؟»
دولتیها هم دست از سر مـا بـرنمیداشتند. یاری و همکاری میخواستند. نـیازمند خـبرگیر و خبررسان بودند. توپ و تشر میزدند. تهدیدمان میکردند. زبان حالشان این بود: «بودجه دادهایم، قدرت دادهایم. باید امروز بهدرد دولت بخورید. وفای خود را به حکومت نشان دهید»
اینها را نیز بیپاسخ نمیگذاشتیم و مـیگفتیم: «اجـازه دهید که ما امروز بچههای عشایر را باسواد کنیم تا شما فردا گرفتار اینگونه ماجراها نباشید. مدرسههای ما چادری است. جنس چادرها از کرباس است. از آهن و سیمان نیست. با کوچکترین ندانمکاری چـادرهایمان آتـش میگیرند.»
طرفداران هـردو گروه گرفتار تعصب بودند. باسوادها حتی از بیسوادها هم متعصبتر بودند. غزلهای سعدی و حافظ را هم، اگر ایندو بـزرگوار زنده میشدند و به فرمانشان نمیرفتند بهلجن میمالیدند.
من و دوستانم برسر آن بودیم کـه حـتی یـک دبستان را در خونینترین مناطق نبردها نیز تعطیل نکنیم. راه نه این و نه آن را برگزیده بودیم. راه ظریف و دشواری بود در خودمان ایـن هـوش و بصیرت را سراغ داشتیم که از چنان دالان تاریک و باریک و پرپیچ و خم بگذریم و آلوده نشویم.
«اگر قرهقاج نـبود»، ص127- 128
شـکنجه عشایر در دوران پهلوی
در تاریخ ننگین ستمهایی که بر عشایر رفته است شکنجهها بیش از اعدامها سزاوار لعنت و نـفرین هستند، و سیاهچالهای زندان بیش ازمقابر گورستان ترس و وحشت آفریدهاند.
بوی باروت فضای فارس و کـهگیلویه را فراگرفت و بویراحمدها که بـرای هـرج و مرج آمادهتر از دیگران بودند در کوهستانی بهنام گجستان آتش بحران را به نقطه اوج رساندند و نزدیک به یکصدتن از سربازان و افسران را که غالباً از کماندوهای دلیر هنگهای کرمانشاه بودند از میان بردند.
این کوهستان، درست در چند کیلومتری تـنگ «تامرادی» قرار داشت، همانجا که سیسال پیش از آن قشون سرلشکر شیبانی تارومار گشته و مایه عبرت نوابغ نظامی نشده بود.
«اگر قرهقاج نبود»، ص 172-173
اختلاف قومی، فقر و...
هنگامی که شالودهی اتحاد جامعهای فرومیریزد و اختلافات قـومی اوج مـیگیرد، پردهای از ابهام چشمها را از دیدار حقایق و مغزها را از داوریهای درست بازمیدارد و گاه آتش کینهها چنان زبانه میکشد که خدمتگزاران بهجای فخر و سربلندی احساس خفت و خجلت میکنند.
من سالهای بسیار سرپرست آموزگاران عشایری بـودم و درایـن زمینه تجارب تلخ دارم.
آموزگاران عشایری از حکومتهای ایلی ناراضی و از حکومت مرکزی ناراضیتر بودند وگمان میکردند که کلید مشکلات دردست گرهگشای آموزش و پرورش است. آنان نه آنقدر دلیر بودند که بـیپروا بـه میدان کارزار درآیند و نه آنچنان زبون که در کنار سوگواران خیمههای شادی برافرازند. باریکه راه پرسنگلاخ تعلیم و تربیت را برگزیده بودند، باریکه راه دور و درازی که جانشان را بهلب میرساند و روبه سوی بلندیها و سبزیها داشت.
آموزگاران عـشایری درتـلاش پیـگیر خویش با دو گروه مسلح سـروکار داشـتند، گـروهی که طبق قانون و گروه دیگری که برخلاف آن تفنگ بردوش داشتند.
همزیستی این دو گروه با هم، اگر چشم بینایی در میان بود دشوار نـبود. هـستی هـیچیک ملازمه با نیستی دیگری نداشت. در هر دو گروه اکـثریت عـظیم با بیبضاعتها بود و این همدردی کمی نبود.
سرباز گرسنهای که اگر گرسنه نبود از سربازی معاف شده بود و ژندارم نیمهگرسنهای کـه اگـر نـیمهگرسنه نبود درگردنهها دیدهبانی نمیکرد با کتیرازن قشقایی و بلوط چین بـویراحمدی جنگ و دعوایی نداشت. کتیرازنی که بوته خار میخراشید تا با شیره آن چرخ زندگی را بچرخاند و بلوط چینی که مـیوه درخـت جـنگلی را میچید تا شکم فرزندش را سیر کند.
سردستههای این دو گروه بودند که از بـالا چـشمهها را گلآلود میکردند و بهخاطرشان نمیرسید که در پایین هزاران مادر و خواهر تشنه مشکهایشان را پر میکنند و نانهای خشکشان را درآب فرو میبرند.
زورمـندان دولت و ایـل بـودند که یکی از نبرد توموپیل و فتح دهلی و دیگری از تسخیر سمیرم و تصرف کازرون داسـتان میسرود.
آمـوزگاران ایـلی همیشه در آرزوی آشتی و مهربانی بودند و تا آنجا که عقلشان قد میداد به انسان و به ایـران مـیاندیشیدند. آنـان دریافته بودند که تنها در سایه صلح و صفا از عهده انجام کارشان برمیآیند و برای آنکه سـینهها را از کـینهها تهی سازند شب و روز میکوشیدند. حکایت معروف «موسی و شبان»، اثر جاویدان مولوی بهشکل مـتداولترین نـمایش مـدارس عشایری درآمده بود. این صدا در همه جا بلند بود:
تو برای وصـل کـردن آمدی
نی برای فصلکردن آمدی
«اگر قرهقاج نبود»، ص169-170